انسان پس از گذشت هزاران سال از تاریخ حیات خود هنوز نتوانسته برای پارهای از پرسشهایش پاسخ قانعکنندهای بیابد. با وجود همه پیشرفتهای علمی، هنوز نمیدانیم از کجا آمدهایم و به کجا میرویم و در اقیانوسی پر از رمز و راز، عاجز از یافتن پاسخی مناسب، به سراغ آفریننده این اقیانوس میرویم. اما این مفهوم و وجود چنین آفرینندهای خود مسألهای پیچیده و دشواری است.
مفهوم «خدا» از جمله مفاهیمی است که در عصر حاضر از دیدگاههای متفاوتی بدان پرداخته شده و سنتهای مختلف تعبیرهای گوناگونی از آن ارایه کردهاند. در حوزه روانشناسی، زیگموند فروید به طور مفصل به این موضوع پرداخته و مسأله خدا را با توجه به نظریه عقده ادیپ تبیین کرده است.
کارل گوستاو یونگ نیز که آثار چشمگیری در زمینه روانشناسی دین دارد، از این مفهوم در بیان آرای خود با احتیاط و گاه متناقض استفاده کرده است. از نظر او خدا در جان آدمی است و تصویر خدا مجموعه پیچیدهای از اندیشههایی است که سرشت کهن الگویی دارند و میزان معینی از انرژی به کار رفته در فرافکنی را باز مینمایانند.
این مقاله میکوشد تا اندیشه یونگ درباره خدا را با بهرهگیری از آثار و سخنان وی مورد بررسی قرار دهد و رویکرد روانشناختی او را در این زمینه روشن سازد.