مفهوم «ذات نامتناهی» که هم از جنبۀ فلسفی و هم الهیاتی اهمیت دارد، تطورات بنیادین زیادی را در طول تاریخ تفکر در غرب پشت سر گذاشته است. پیشاسقراطیان برخورد دوگانهای با آن داشتهاند. برخی چون آناکسیمندر و ملیسوس به دیدۀ پذیرش به آن نگریستهاند. این آرخه از نظر آنان، منشأ، الهی، فناناپذیر، درونماندگار در جهان طبیعت و سابق بر کثرات و مشتمل بر آنهاست، اما در عینحال «شخص» نیست. در مقابل، فیثاغورس، پارمنیدس، افلاطون و ارسطو نامتناهی را با نامتعین، نامعقول و آشوبناک یکی دانستهاند و از این جنبه، آن را وصفی منفی تلقی کردهاند. اما فیلون و بهتبع او متألهان مسیحی، نامتناهی را وصف خدا قلمداد کردهاند و با فرارَوی از سنت پیشاسقراطی بر تعالی کامل ذات نامتناهی و همچنین شخص بودن آن تأکید ورزیدهاند. در انتهای قرون وسطی بازگشتی سوی درونماندگار دانستن ذات نامتناهی ظهور میکند، اما همچنان شخص بودن آن حفظ میشود. دکارت به این بازگشت با دیدۀ پذیرش نمینگرد و باز بر تعالی و تشخص بهصورت توأمان تأکید میکند. اتخاذ هر کدام از این نظریات، پیامدهای فلسفی و الهیاتی خاصی را بههمراه دارد.