دین بهعنوان یکی از مهمترین مقولههای خیر (زندگی خوب)، نقش ویژهای در هدفگذاری و معنابخشی به زندگی انسان ایفا کرده و با عرضۀ آموزههایی معطوف به زندگی مطلوب، به «فرارَوی» انسان ازآنچه به آن دچار است،تغییر زندگی و گذار از «هست» به «باید» یاری میرساند. در عین حال،ضرورتهای اجتنابناپذیر زیست جمعی و نقش انکارناپذیرِ زمینهها و نهادهای اجتماعی چون دولت در حیات انسان موجب شده است تا سنجشِ نسبت «جامعه» با «خیر» به یکی از دغدغههای خاطر اندیشمندان بدل شود و در این بین اخلاق سیاسی از دیرباز، متکفل ارائۀ رهیافت مناسبی در باب نسبت نهاد دولت با دین بوده است. نوشتار حاضر در راستای بررسی تحولات اخلاق سیاسی در غرب، پس از تحلیل اجمالیِ فراز و نشیبهای تاریخیِ مسیحیت از قرون وسطی تا دوران معاصر، به ایدۀ غالب سیاسی یعنی بیطرفی دولت در قبال دین میپردازد و در آخر، رویکرد انتقادی کمالگرایی که در اواخر سدۀ بیستم و توسط نوفضیلتگرایانِ غربی احیا شده است، از نظر خواهد گذشت. رویکرد اخیر در نقد معضلات ناشی از تکثر اخلاقی غرب،خواهان احیای دین بهمثابۀ منبع تشخیص گزارههای اخلاقی، انگاری اخلاقی و تقویت جماعت است و پیرو تفکر ارسطویی، رسالت دولت در قبال خیر و نقش تربیتی این نهاد را یادآوری میکند.